۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

جادّه .

چشمانم به جاده خشک شد
هیچ چیزی آن را تر نمی کند
مگر خیس ِ قدم هایش

خط ّ ِ ممتد ِ جاده ...
فقط راه ِ بی مسافر را به رُخَم می کشد
خسته تر از هربار
راه را نفس می کشم
تا نبودنش را درون ریه هایم جای دهم
آفتابی نیست
ابری نیست
خاکستری ست آسمانم
و من خاکستری تر از همیشه .





لنگ نوشت : آه ای زندگی ! این منم که هنوز ، با همه پوچی از تو لبریزم ... [فروغ]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر