۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

بابابزرگم .

یک واژه ی آشنا !
نه فقط یه اسم بلکه یک وجود ِ ارزشمند برای یک خونواده ی بزرگ
هنوز صداش تو گوشمه
صدای عصاش وقتی از در میومد
اون صورت مهربونش
اون قلب پاکش
و لبخندهایی که واسم امیدبخش بود
صدای قدم هاش
و حتی بوی چایی زعفرونی هایی که واسمون دَم می کرد
عرقچین ِ سبزش
اون بدن ِ نحیف و ضعیفش
حتی نفس کشیدناش
تو دلم از خدا می خواستم تا وقتی من زنده ام اونم زنده باشه
دلم تنگشه
صحنه ی خاک سپاریشو
اشکایی که اطرافیان می ریختن
اون جمعیت
توی ذهنم نقش بست
مث اون وقتی که مامانم .
بابابزرگم رفت پیش دختراش !
ماها رو جا گذاشت
چقدر سخت بود
اون وختی که داشتن خاکش میکردن
نمی ذاشتن برم جلو
کاش منم با خودش می برد
"گفتم نرو ، خندید و رفت ."







لنگ نوشت : کلی حرف واسه زدن دارم اما نمی تونم بنویسم !

۱ نظر:

  1. سلام زهرا خانوم
    حس تلخیه وقتی آدم یه بزرگتر و از دست میده
    کاملا حس میکنم
    منم بابابزرگمو دوس داشتم
    درکت میکنم
    .
    .
    مث همیشه نوشته هات خوندنی هستن
    موفق باشی

    پاسخحذف